Bahman zamani

سلام.

یکی بود یکی نبود یه بچه ای بود که تو دوران کودکیش تب زیاد می کرد و کابوس می دید .می دونید کابوس اون چی بود؟ یه سری آدمک که از سر و کول اون بالا می رفتند. زمان گذشت و اون تب ولرز ها وکابوسها و آدمکها تموم شدن. اون بچه الان دانشجوی نقاشی بود. یه روز که حیران برای موضوع تابلو جدیدش می گشت تصمیم گرفت رو کاغذ خط خطی کنه. شروع کرد به خط خطی کردن. خط خطی کرد و خط خطی کرد. یه دفعه توی اون همه خط خطی یه فرم آشنا به چشمش خورد. می دونی چی بود همون آدمکها بودن که داشتن از همه جا بالا می رفتن. انگار یه چیزی تو ذهنش حرقه خورد. آدمکهاش بهترین موضوع اون بودن. اما دیگه کابوس نبودن مهربون بودن. دوست اون بودن. باز هم زمان گذشت. اما آدمکها دیگه بودن همیشه و همه جا. حالا اون بچه که دیگه بزرگ شده بود وبچه داشت تصمیم گرفت یه کاری کنه که بقیه هم دوستای اونو ببینن. آره همون آدمکها رو میگم چون دوست داشت اون آدمکها برای بچش هم بمونن. به جز اون، اون میخواست همه آدمکهاشو ببینن. پس شروع کرد که نقش آدمکها رو یه برند کنه که برندش شد addammakk. من بهمن زمانی هستم و اینی که خوندید داستان آدمکهای من هست. لطفا بیاد تو پیجم وآدمکهای منو ببینید. من هم خوشحال میشم آدمکهای شما رو ببینم. ارادت.

بهمن زمانی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.